سختگیری نمی کردم، کارم تمام بود!

به گزارش وبلاگ ماه موزیک، ابوالحسن ابتهاج در یکی از مقاطع حساس تاریخ معاصر به ریاست بانک ملی رسید. ابتهاج در توضیح خاطراتش پس از توصیف مخاطرات سمت خویش، روحیات ایرانی ها و مقوله معاش و زیست کاری شان را بیان می نماید. وی ایرانی ها را باهوش و با استعداد فوق العاده، ولی بی دقت می داند و همچنین در جای دیگر می گوید: ایرانی همان قدر که استعداد دارد درستکار باشد، همان قدر هم می تواند از راه راست منحرف گردد.

سختگیری نمی کردم، کارم تمام بود!

در ادامه بخشی دیگر از خاطرات او را می خوانید.

باتوجه به حجم کار های چاپی بانک ملی، چاپخانه ویژه ای برای بانک به وجود آمد که علاوه بر کار های بانک قادر بود از خارج از بانک هم سفارش بپذیرد. یکی از این موارد مربوط بود به انجام سفارشات ارتش آمریکا که در پی انتقال حساب های آنان به بانک ملی پیش آمد.

آمریکایی ها آنقدر از کار بانک ملی راضی بودند که بعد از چند ماه تمام کار های چاپی خود را هم به ما سفارش دادند. ارتش آمریکا مجله تایم را در نقاط مختلف برای افراد ارتش چاپ می کرد. تمام کلیشه ها را از نیویورک با هواپیما به تهران می آوردند و در چاپخانه بانک ملی به چاپ می رساندند. چاپخانه بانک ماشین حروفچینی نداشت، آمریکایی ها ماشین حروفچینی خود را به چاپخانه بانک قرض داده و کارگر های چاپخانه را هم تعلیم دادند. بعد از آن تمام نقشه ها، بخشنامه ها و کار های چاپی ارتش آمریکا در ایران منحصرا در چاپخانه بانک چاپ می شد و حتی یک بار هم موردی پیش نیامد که از کارشان نزد ما، چه در خصوص حساب ها و چه کار های چاپ، ناراضی باشند. خود من تمام کار هایی را که مربوط به آن ها می شد، مخصوصا مکاتبات انگلیسی را، سرپرستی می کردم.

در خصوصی، توده ای ها رئیس چاپخانه بانک و تعدادی از کارگران آن را جلوی در بانک گرفته و در محل حزب توده که نزدیک بانک بود حبس نموده بودند. در آن موقع تعدادی از کارگران چاپخانه بانک به تحریک حزب توده دست به اعتصاب زده بودند، ولی رئیس چاپخانه و تعدادی از کارگران به آن ها ملحق نشده بودند و چاپخانه کماکان کارش را انجام می داد. قصد توده ای ها این بود که از کارگران اعتصابی حمایت نموده و این چند نفر را هم مرعوب نمایند تا بلکه چاپخانه تعطیل گردد. می دانستم مراجعه به حکیم الملک (نخست وزیر) بی فایده است و برای حل این مشکل کاری از او برنمی آید بنابراین به فکرم رسید به رزم آرا، که رئیس ستاد بود، مراجعه کنم. به او تلفن کردم و گفتم اگر این افراد فورا آزاد نشوند من قادر نخواهم بود در بانک بمانم، می روم و اعلامیه ای در روزنامه ها می دهم و اعلام می کنم مملکت صاحب ندارد و حزب توده آمده و جلوی در بانک عده ای از کارمندان مرا توقیف و زندانی نموده است و من هم هر تلاشی می کنم نتیجه ای برای آزادی آن ها نمی گیرم. نزدیک ظهر رزم آرا تلفن کرد و گفت: کارمندان شما آزاد شدند و عاملان توقیف آن ها را بازداشت نموده ام. من از این کار رزم آرا خیلی خوشم آمد و از آن پس برای او احترام خاصی قائل بودم. بعدا فریدون کشاورز از طرف حزب توده و یکی دو نفر دیگر پیش من آمدند و واسطه شدند که کارگران توده ای اخراجی را دوباره سر کار راه بدهم. گفتم غیرممکن است مگر اینکه بیایند و کتبا اظهار پشیمانی نمایند و معذرت بخواهند. پیشنهاد من موردپسند این آقایان قرار نگرفت، ولی پس از مدتی عده ای از آن ها آمدند و همین کار را کردند. چهار پنج نفر هم که نیامدند از بانک اخراج شدند.

مساله نادرستی کارکنان دولت

من برخلاف عقیده کسانی که خیال می نمایند ایرانی فطرتا نادرست است، معتقدم که ایرانی همانقدر که استعداد دارد درستکار باشد، همانقدر هم می تواند از راه راست منحرف گردد. وضع او بسته به این است که در چه محیطی قرار بگیرد. اگر در محیطی باشد که درستی و نادرستی علی السویه باشد او طبعا مستعد است که دنبال نادرستی برود. این امر منحصر به ایرانی ها نیست و اگر طرز رفتار با هر ملتی چنان باشد که نتواند با حقوقش زندگی زن و بچه اش را تامین کند و از طرف دیگر ببیند روسای او سارقی می نمایند و به مقامات بالاتر هم می رسند نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و از راه راست منحرف می گردد.

جوانی که تازه سر کار آمده بر سر یک دوراهی می رسد، یک راه صاف آسفالت شده که بیشتر مردم از آن راه می فرایند و یک راه دیگر که بسیار مشکل، کوهستانی و پر از سنگ و کلوخ است. آدم عاقل قاعدتا به خودش می گوید چرا از این راه راحت که بیشتر مردم از آن می فرایند نروم؟ ولی اقلیتی، که دیگران آن ها را احمق تصور می نمایند، آن راه مشکل کوهستانی را به خاطر اعتقاداتشان انتخاب می نمایند. بار ها به من می گفتند تو این کار ها را برای چه کسی می کنی؟ اگر برای آن جهان است بسیار خوب، اما اگر به خاطر این جهانست که عمل تو عاقلانه نیست. جواب می دادم من این کار را برای ارضای خاطر وجدان خود می کنم.

جالب بود که یک بار، در زمان ریاستم در بانک ملی ایران و در اوج گرفتاری هایی که با بانک شاهی پیدا کردم، که شرح آن به جای خود خواهد آمد، یک شب در ضیافتی یکی از انگلیسی ها به من گفت: شما چرا اینقدر بانک شاهی را اذیت می کنید؟ روزنامه ها که هر روز شما را به اجنبی پرستی متهم می نمایند.

وقتی در بانک رهنی بودم یک روز، در یک مجلس عروسی در تجریش، شخصی که آشنایی قبلی هم با او نداشتم پیش من آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: می خواهم به شما تبریک بگویم که رویه شما در بانک رهنی باعث شده است ارزیاب های بانک دست از رشوه دریافت بردارند. چند روز پیش یکی از ارزیاب های بانک رهنی که برای ارزیابی خانه من آمده بود وقتی کارش را انجام داد خواستم به او پولی بدهم قبول نکرد. به او گفتم چطور شده است که دیگر پول نمی گیری، شما که سابق از من پول می گرفتی؟ ارزیاب جواب داد من سابقا از طرف شهرداری می آمدم، ولی حالا از طرف بانک رهنی آمده ام. اسم ارزیاب را از آن شخص پرسیدم. نمی خواست بگوید. به او گفتم نمی خواهم او را تنبیه کنم بلکه می خواهم به او بگویم این هنر نیست که اگر از طرف بانک رهنی می روی پول نگیری، هنر این است که اگر از طرف شهرداری هم بروی پول نگیری.

موتمن الملک و استخدام افراد جدید

در بانک ملی دستور داده بودم هیچکس را استخدام ننمایند مگر این که واجد شرایط باشد و تاریخ تقاضای استخدام هم از لحاظ تقدم در دفتر مخصوصی ثبت گردد. داوطلبان باید امتحان می دادند و اگر قبول می شدند باید منتظر نوبت می ماندند تا به آن ها خبر داده گردد.

یک روز موتمن الملک نامه ای برای من فرستاد که جوانی به من مراجعه نموده و می گوید در بانک ملی امتحان داده و قبول شده، ولی او را هنوز استخدام ننموده اند، در صورتی که افراد دیگری که بعد از او در نوبت بوده اند برای خدمت در بانک ملی دعوت شده اند. موتمن الملک در این نامه افزوده بود که ببینید این جوان چقدر بیچاره است که ناچار شده به من پیرمرد گوشه نشین هیچکاره متوسل گردد.

وقتی یادداشت موتمن الملک را خواندم آتش گرفتم. فورا سیدحسین آزموده، رئیس کارگزینی بانک را که مرد بسیار درست و وظیفه شناس و با دقتی بود خواستم و داد و فریاد کردم که شما چطور چنین کاری نموده اید؟ گفت: اطمینان دارم که به هیچ وجه کار خلافی انجام نشده است. گفتم بروید فهرست متقاضیان استخدام را بیاورید. دفتر را آوردند، دیدم اسم آن شخص در دفتر نوشته شده و برای او هم به موقع دعوتنامه با پست سفارشی دو قبضه فرستاده اند. اما پستخانه نامه را به بانک عودت داده و روی پاکت نوشته است که هرچه در این نشانی در زدیم کسی جواب نداد. گفتم آن شخص را خواستند و موضوع را به او حالی کردند. او گفته بود این از بدشانسی من بوده که آن روز برای زیارت به قم رفته بودم.

من طوری تحت تاثیر لحن نامه موتمن الملک قرار گرفته بودم که از او وقت خواستم و به دیدنش رفتم. نخستین باری بود که موتمن الملک را می دیدم. خیلی خیلی از این پیرمرد خوشم آمد. سوابق کاری آن جوان را به او نشان دادم و گفتم این ها را آورده ام که خودتان ملاحظه بفرمایید. به موتمن الملک شرح دادم سوابقی که ملاحظه می فرمایید نمونه ای است از طرز کار من در بانک. من هیچ گاه در رفتارم نسبت به اشخاص تبعیضی قائل نمی شوم و با تمام طبقات، چه نفوذ داشته باشند و چه نداشته باشند، یکسان رفتار می گردد.

موتمن الملک، که خودش از افراد قرص و استخواندار بود، پرسید شما چطور توانسته اید این طور کار کنید؟ به او جواب دادم من وقتی بتوانم به شاه بگویم نه، دیگر با سایرین اشکالی نخواهم داشت. موتمن الملک آن روز خیلی از روش من در قضیه میلسپو، که شرح آن به جای خود خواهد آمد، تمجید کرد و گفت: بار اول که میلسپو به ایران آمد من رئیس مجلس بودم. میلسپو می خواست در کار های اقتصادی مجلس نیز دخالت و تفتیش کند و یک روز برای این کار به مجلس آمد. به او گفتم تو آمده ای قوه مقننه را تفتیش کنی؟ اگر بخواهید چنین کاری کنید دستور می دهم شما را به مجلس راه ندهند.

ابوالحسن ابتهاج و همسرش آذرنوش صنیع به همراه چند مهان خارجی-منبع: موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

موضوع حضور و غیاب

ما ایرانی ها با وجود هوش و استعداد فوق العاده ای که داریم در کار ها دقت کافی نمی کنیم و همین موضوع به ضرر ما تمام می گردد. در سفری که بعد ها به ژاپن داشتم دیدم که ژاپنی ها، با اینکه تیزهوشی و سرعت انتقال ایرانی ها را ندارند، به واسطه دقتی که در کار ها می نمایند تا مطلبی را درست مطالعه ننموده و به کنه آن پی نبرند نه اظهار عقیده می نمایند و نه دست به اقدام می زنند. اما در ایران شما پفراینده ای را می دهید به یک نفر که مطالعه کند. یک قسمت هایی را از اول، وسط و آخر پفراینده می خواند و می آید با چنان زبردستی صحبت می نماید که اگر طرف دقیق و وارد نباشد، خیال می نماید او همه پفراینده را با دقت مطالعه نموده است.

من که از این رویه اطلاع داشتم متقاعد نمی شدم، کنجکاوی می کردم و وقتی می دیدم شخصی کارش را خوب انجام نداده و سمبل کار نموده از او شدیدا مواخذه می کردم.

نتیجه ای که از کارم گرفتم بسیار جالب بود و به استثنای معدودی، بیشتریت قریب به اتفاق کارمندان در نهایت دقت کار می کردند، آن هم در زمانی که دولت مرکزی به مفهوم واقعی وجود نداشت و حزب توده همه جا نفوذ نموده بود و هر کاری دلش می خواست می کرد، حتی کارمندان چاپخانه بانک را توقیف نموده بود و سختگیری های من با کارمندان می توانست هزار بهانه برای آشوب به دست توده ای ها بدهد.

با همه این اوضاع و احوال کاری نموده بودم که همه کارمندان سر ساعت مشخص در بانک حاضر می شدند. دستور داده بودم اشخاصی را که سه بار دیر می آیند در بار چهارم نزد من بفرستند.

وقتی می آمدند به آن ها می گفتم به شما اخطار نموده بودند که باید سر ساعت در بانک حاضر بشوید، چند بار هم به شما تذکر داده اند، چرا باز هم دیر آمده اید؟ آن ها بهانه های مختلف می آوردند از جمله اینکه می گفتند راه ما دور است و باید یک ساعت پیاده راه بیاییم.

می گفتیم اینکه حرف نشد. شما یک ساعت زودتر از خواب بیدار شوید تا بتوانید یک ساعت زودتر راه بیفتید. آن وقت سر ساعت به بانک خواهید رسید. به آن ها می گفتم این آخرین اخطار است و بعد از این اگر دیر بیایید اخراج خواهید شد.

اگر چه در ظاهر امر این موضوع کوچک و بی اهمیت به نظر می رسید و ممکن است بگویند که این نوع سختگیری ها زیاده از حد شدید و خارج از اندازه است، ولی اعتقاد من این بود که کار بانک با کار بسیاری از دستگاه های دیگر تفاوت زیادی دارد، مخصوصا بانکی مثل بانک ملی در اوضاع و احوال آن وقت ایران.

قنبر خان چهاردهی و ابوالحسن ابتهاج رئیس وقت سازمان برنامه و بودجه در حال آنالیز فرایند ساخت پل قدیم سفید رود در روستای استانه اشرفیه. منبع: ویکی پدیا

به طور قطع اگر من با این گونه سختگیری ها، حتی در مواردی که بدوا به نظر بی اهمیت می آید، به کار بانک سروسامان و نظم نداده بودم بانک ملی از بین رفته بود.

شاید مهم ترین کاری که در بانک ملی کردم این بود که توانستم از دخالت دیگران در کار ها جلوگیری کنم. به کرات کارمندان به چشم خود می دیدند که هیچ کس نمی تواند در بانک اعمال نفوذ کند.

این رویه اثر بسیار عمیقی در روحیه کارمندان گذاشت، به طوری که تقریبا بدون استثنا همه به کارشان مومن شده بودند.

ادعا نمی کنم که در دوره تصدی من در بانک ملی، یا بعد ها در سازمان برنامه، سارقی نشد. اما مسلما اگر کسی قصد سارقی داشت اول پیش خودش حساب می کرد که آیا برایش ارزش دارد دست به چنین کاری بزند یا نه، چون امکان نداشت من اطلاع پیدا کنم که در خصوصی سارقی یا سوءاستفاده شده و از سر تقصیر عاملان آن بگذرم.

باید بگویم که متاسفانه هیچ وقت مبارزه با فساد و رشوه گیری در کشور ما اهمیت زیادی پیدا نکرد.

مثلا وقتی محمود بدر را به عنوان نایب التولیه آستان قدس رضوی به مشهد فرستادند به شاه گفتم اعلیحضرت می دانید این شخص که به خراسان فرستاده اید نادرست است.

شاه جواب داد می دانم، ولی محمود جم مرا مستاصل کرد. گفتم جم چه حقی دارد چنین کسی را به اعلیحضرت تحمیل کند؟ شما با این کار علنا به مردم ایران اعلام فرموده اید که آدم درست و نادرست برایتان تفاوتی ندارد.

سال ها بعد، وقتی در سازمان برنامه بودم، یک روز به شاه گفتم فلان وزیرتان شخص درستکاری نیست. شاه پس از لحظه ای تفکر گفت: این شخص در خاتمه جلسات هیات دولت گزارش مذاکرات را با تلفن به سفارت انگلیس و آمریکا می دهد.

من بی اختیار با صدای بلند گفتم من این آدم را سارق می دانستم، اما حالا که می فرمایید جاسوسی هم می نماید چرا او را نگاه داشته اید؟ شاه، طبق عادتی که داشت خیره خیره به من نگاه کرد و جوابی نداد.

ابوالحسن ابهتاج در حیاط منزل شخصی اش-منبع: موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

وام عبدالرضا پهلوی

من می دانستم که اگر حتی در یک مورد، برای کسی استثنا قائل شوم و انعطاف پذیری نشان دهم دیگر نمی توانم جلوی تقاضا های دیگران را بگیرم.

یک بار عبدالرضا پهلوی که یک میلیون تومان از بانک ملی وام گرفته و سپرده ثابت خود را در بانک به عنوان وثیقه گرو گذاشته بود به بانک مراجعه و اظهار کرد که من به این سپرده ثابت نیاز دارم و حاضرم به جای آن خانه ام را وثیقه قرار بدهم. با این تقاضا موافقت شد.

در سررسید وام گزارش دادند که موعد بازپرداخت وام شاهپور عبدالرضا رسیده است، ولی هر چه به او نامه می نویسیم پاسخی نمی دهد.

دستور دادم تا مدت مشخصی به او مهلت بدهید و اگر تا آن روز بدهی خود را نپرداخت اجرائیه صادر کنید.

به پرویز کاظمی که وکیل بانک ملی بود، دستور داده شد که اگر شاهپور عبدالرضا بدهی خود را تا فلان تاریخ پرداخت نکرد اجرائیه صادر کنید. رونوشت نامه برای حکیم الملک، وزیر دربار فرستاده شد.

یک روز شاه به من گفت: اگر عبدالرضا پول بانک را پس ندهد چکار خواهید کرد؟ گفتم خانه ایشان را حراج خواهم کرد.

شاه گفت: مگر کسی کاخ عبدالرضا را می خرد؟ گفتم زمینش را قطعه قطعه می کنم و می فروشم. شاه گفت: واقعا این کار را خواهید کرد؟ گفتم البته اعلیحضرت؛ و بالاخره هم شاه شخصا بدهی عبدالرضا را به بانک پرداخت کرد.

منبع: فرارو

به "سختگیری نمی کردم، کارم تمام بود!" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "سختگیری نمی کردم، کارم تمام بود!"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید